Fingerprints



تعطیلات عید داره تموم میشه و من چیز زیادی از عید امسال نفهمیدم. اینو با حس غر نخونید.  برای اولین بار تو این مدت فقط دارم وقایع نگاری میکنم و غر نمی زنم. الان استثناءن حالم بد نیست و آرومم :))

بخوام با عیدهای سالهای قبل مقایسه کنم، هیچ نقطه مشترکی پیدا نمی کنم. عید هرسال ما پر بود از تهران گردی، پارک، گردش، پیاده روی، حتما یک سفر به اصفهان و اصفهان گردی های اساسی، صبح های زود میدون امام، حلیم شیر، پیاده روی تو چارباغ، کافه گردی، عید دیدنی فامیل، زاینده رود، سی و سه پل، و دوباره تهران، عید دیدنی فامیل های تهران، عیدی، شادی، صله رحم.

اون تایم بودن با سین پر بود از گردش و تفریح و اون تایم نبودن و سر کار رفتنش برام آرامش و س و به خود پرداختن داشت. امسال ولی هیچ کدوم از مناسبات بالایی جایی تو عید ما نداشت. عید دیدنی فقط واجب ها! دوتا مادر بزرگ ها، عمه سین، و یکی از عمه های من که عملا بهمون تحمیل شد. و همه این جاها آنقدر بهم سخت گذشت که دوتایی تصمیم گرفتیم‌ یه امسال رو هیچ جا عید دیدنی نریم.  نه اینکه دُری بچه ی اذیت کنی باشه. نه اصلا. ولی بچه س. گرسنه میشه. خودشو کثیف میکنه. دلدرد می گیره. گرمش میشه. خواب آلود میشه. همه اینا باعث میشن وسط یه عید دیدنی نیم ساعته ، یک ساعت گرفتار بشی. هوا هم که اونقدر گرم نبود که بشه بی پروا دُری رو برو بیرون و کالسکه گردی کرد. گردش هامونو محدود کردیم به پاساژ گردی و یکی دوبار رستوران (که از زور استرس نفهمیدم  چی خوردم :))) ) به خاطر تعطیل بودن سین هم زیاد نمی تونستم برم خونه مامان و خواهرا. یا اونا بیان. مراعات میکردن. این وسط چند روزی هم دُری سرحال نبود و از گردن من پایین نمی اومد و حتی بغل مامانم نمی رفت. و حمله های اضطرابی که همچنان هستن و مخصوصا وقتی که میخوام بخوابم سراغم میان. القصه این بود عید ما :)) بسیار زیبا. 

ولی امروز متفاوت بود. خواهرم گفت دُری رو بذار پیش من برید؟ با سین بگردید. قرارا رو شب فیکس کردیم و مثلا خوابیدیم. ولی دُری شب رو جوری بیدار گذروند که صبح پیغام دادم آقا جان من دری رو میارم ولی بعد میام خونه میخوابم  :)) 

همین کارو کردیم. کله سحر ساک و کریر  به دست رفتیم دم خونه خواهرم. با چشمای پف کرده و خمیازه کشون. بعد از سر تنبلی که حال نداشتیم صبحانه آماده کنیم رفتیم حلیمی و تند تند نفهمیدیم چی خوردیم و بدو بدو اومدیم خونه و خوابیدیم :)))))) البته من که خواب عمیق نرفتم ولی سین خوب خوابید. بیدار که شدیم رفتیم دنبال دری و از اونجایی که هوا به طرز وحشتناکی عالی بود و نمی شد از چنین هوایی گذشت، به زور خواهرم و دختراش رو راه انداختم که با هم بریم پارک آب و آتش. مامان هم از بهشت زهرا خودش رو به ما رسوند و جمعمون جمع شد :) 

اگر الان حالم خوبه حاصل از دیدن ابرهای سفید هیجان انگیز، تو افق آبی آسمونیه که بالای کوه های پر برف پهن بود. دیدن آدم های شاد تو لباس های رنگی و نو در حالی که دسته جمعی روی زیر اندازهای رنگین کمونی نشسته بودن و تخمه می شدن. پیچیدن باد لا به لای دنباله های روسری م و تماشای ت خوردن نرگس های روی تپه های پارک که رو به آسمون دلبری می کردن. و بودن با خانواده ای که می دونی وقتی باهاشونی لازم نیست نگران گریه بچه باشی. اونا حواسشون هست. اونا تنهات نمی ذارن. شاید برای اولین بار توی این مدت بود که من وقتی دری کنارم بود تونستم با ارامش غذا بخورم و هی نترسم که بیدار شه و رستوران رو بذاره روی سرش. 

خوشحالم و با تمام وجود دلم  میخواست این خوشحالی رو با شماهایی که تو این مدت فقط از من غر شنیدید به اشتراک بذارم. تو دلم امید روییده که روزهای خوب تو راهن. حتی اگر مثل یه دونه کیشمیش تنها تو یه کاسه گنده آجیل شور باشن :))


من عموما آدم افکار منفی نیستم. افکار منفی مثل روغن شناور روی آب از ذهنم میگذرن و نه حل میشن نه ته نشین. همیشه اعتقاد داشته م که فکر کردن به مسائل و حوادث بد، شانس اتفاق افتادنشون رو چند برابر میکنه. برای همین با وحشت و سرعت از کنار فکر مریضی یا مُردن عزیزانم می گذرم. این حالت تو وجودم خیلی قوی تر شد وقتی یکی دو ماه قبل از مرگ پدرم، تو یه حالت خشم خیلی شدید آرزو کردم بمیره! و خوب. فکر می کنین چی شد؟ اون مُرد! من و ارزوم مقصر بودیم؟ نمی دونم. ولی هرچی بود باعث شد وسواسم روی افکار منفی خیلی بیشتر بشه.

این روزا خیلی خسته م. هیچ چیز شادم نمی کنه. خودمو نمی شناسم اصلا. این مریمی که هیچ چیزی سر ذوق نمیاردش. سین از روزی که فرزیا اومده، تقریبا هر هفته برام خریده. ولی حتی بوی فرزیا هم منو بیشتر غمگین میکنه تا خوشحال. دلتنگ میشم برای تمام اسفند هایی که می رفتم تهران گردی تا بوی عید رو با تمام وجودم حس کنم. و الان؟ ۹ روز مونده تا عید و من هیچ ذوقی ندارم. خسته م. میفهمین؟ 

آره من رو افکار منفی م وسواس دارم. ولی امروز که با نگرانی داشتم درباره علایم تشنج نوزادی سرچ می کردم تا بفهمم این حالت های عجیب موقع خواب دُری چیه که منو انقدر گیج و مستأصل کرده، یک لحظه از ذهنم گذشت که اگر خدای نکرده اتفاقی براش بیفته و از دستش بدم، بعد از تمام سوگواری هایی که احتمالا نابودم می کنن، آیا دوباره حاضر میشم بچه دار بشم؟ فکر نمی کنم. عاشق دُری ام؟ صد در صد! دلم ضعف میره براش؟ صد در صد! یه ساعت دوریشو تحمل ندارم؟ صد در صد! ولی هنوزم میگم اگر اختیار کامل دست من بود بچه دار نمی شدم. من هیچوقت آدم بچه دوستی نبودم. می دونستم عاشق بچه خودم می شم اما اینم می دونستم که بچه نمی خوام. حالا من اینجام.  دوماه گذشته و من هر روز خسته تر و عصبی تر و غمگین تر از دیروزم. و حالم از این مریمی که تو آینه می بینم بهم می خوره. یه آدم ضعیف که همش محتاج به کمک دیگرانه. متنفرم از این حالت. یه عمر همه ی کارامو خودم کردم. همه بارهام رو خودم برداشتم.  حالا هر روز به عصر که نزدیک میشم و وقت دلدردهای دُری میشه، که دیگه انرژی خودمم ته کشیده و کمرم داره نصف میشه، غم رو قلبم سنگین و سنگین تر میشه و آخر صدام در میاد که یکی میشه یه ساعت بیاد اینجا؟ بیشتر وقتها مامان میاد. معمولا با یه ظرف غذا برای شام چون می دونه من نمی رسم آشپزی کنم. شاید باورتون نشه ولی یه روزایی میشینن واسه مامانمم گریه میکنم. که انقدر زحمت دارم براش. و آنقدر تنهاست. و من انقدر خسته م که بعضی وقتا با اونم تلخی میکنم.


من برم. بقیه شو شاید بعدا گفتم. مامانم کلید انداخت تو ی در.


پ.ن: به همه حس های بالا حس عذاب وجدان از اینکه چرا باید همچین حس هایی رو تجربه کنم رو هم اضافه کنید!!!


.
هر روز صبح که بیدار میشم، تو یه نقطه ثابت یه پتو روی زمین پهن می کنم، یکی از ن های مبل رو برای تکیه پشتم میذارم، سینی قطره های درسا، جعبه دستمال کاغذی، پیشبند، ک یدک، کتاب، شارژر، موبایل، یه بالشت و گاهی کمی خوراکی کنار دستم می چینم. درست مثل یه جور آیین مقدس ثابت و بدون تغییر. بعد منتظر میشم تا روزم شروع بشه. دوست دارم بنویسم که تو آینه به خودم چیا درباره قوی بودن و شروع یه روز پر کار دیگه میگم. اما مسئله اینه که آینه دم دستم ندارم! پس فقط از لای کرکره ها به نور آفتاب که داره خودشو بالا میکشه نگاه میکنم و تو دلم میگم: الهی به امید تو. امروز رو آسون کن! و بعد کل روز با شیر دادن، بادگلو گرفتن، تعویض پوشک، خوابوندن به زحمت برای یه خواب ده دقیقه ای، قطره دادن، گریه ی دلدرد رو آروم کردن، کتاب خوندن، اینترنت گردی و کمردرد می گذرونم. این وسطا شاید فرصت بشه ناهار بخورم شاید هم نشه. خواب؟ گاهی همون ده دقیقه خواب درسا، گاهی همونم نه. وقتی درسا سرحال باشه ازش خواهش میکنم برام بخنده و قان قان کنه تا خستگیم کم بشه. یه وقتا قبول میکنه و یه وقتا با یه گریه ی گنده خواهشمو رد میکنه. در هر صورت من می بوسمش و بغلش میکنم و فداش هم میشم. 
من نه از اون دست آدمام که معتقدن زندگی بعد از بچه رسما نابود میشه و نه از اون دست آدمها که میگن بعد از بچه تازه بهشت رو می بینی. من یه چیزی این وسط هام. سی و چهار سال جوری زندگی کردم که مقدار خیلی زیادی اختیارم دست خودم بوده و حالا تقریبا نود و نه درصد اختیارم تو دستای کوچولوی این موجود نیم متریه. دروغ چرا؟ برام سخته کنار اومدن با این شرایط. گاهی کم میارم. فکرم میره سمت آسودگی بی مسئولیتی قبل از بچه و دلتنگش میشم. اما شب، وقتی بعد از موفقیت در یک مبارزه اساسی برای خوابوندن درسا، با کمر تا شده و پاورچین از اتاق میام بیرون، حس عجیبی از قدرت دارم. نمی تونم این حس رو وصف کنم. حسیه که از اتفاقات کوچیک روز بوجود میاد. وقتی برای اولین بار خودم تونستم دری رو بشورم (به خاطر کمردرد تا یک ماه نمی تونستم)، وقتی برای اولین بار توی کریر خوابش برد، وقتی با کالسکه توی آشپزخونه تونستم آشپزی کنم، وقتی از فرصت کوتاه خوابش برای شستن لباسها، جمع و جور یا پهن کردن لباس ها روی بند استفاده کردم.همه این اتفاقات کوچیک و کم اهمیت برای من شدن معنای " توانستن". اونم توی روزهایی که عمیقا احساس عجز و ناتوانی دارم. 


مجبورم نوشته م رو همینجا رها کنم. دری بیدار شد.


دوستم توی اینستاگرام یه تصویر کارتونی رو دایرکت کرد که شاید انتظار داشت من خیلی باهاش احساس همذات پنداری کنم. بالای تصویر نوشته بود "آناتومی خانومی که تازه مادر شده". حالا این کارتون چی بود؟ یه خانوم چاق با شکم آویزون ترک خورده، پشت قوز کرده، موی آشفته، چشم های تا به تای گود رفته، لباسی که از شیر خیسه، و لباس زیر زشت نخی!  کامنت ها رو بالا پایین کردم و دیدم سه دسته آدم نظراتشونو نوشتن. اونایی که گفته بودن وای این الان منم دقیقا! آدمایی که ابراز انزجار کرده بودن و اه اه پیف پیف راه انداخته بودن. و آدم هایی که انتقاد کرده بودن. من جزو دسته سومم. خود من الان دوزاده روزه زایمان کردم. بی خوابی دارم، درست. تازه با سرمایی که من خوردم و دوتا مهمونی که پشت سر هم دادم این بی خوابیه سه برابر شده. چشمام هم گود افتاده. اما ژولیده نیستم. هر روز، از همون روز بعد از مرخص شدنم، دوش میگیرم. تا دُری میخوابه می پرم یه ته آرایشی مس کنم، سشوار میکشم، و هنوز برام مهمه تی شرت و شلوارم با هم ست باشن. شاید انتخاب هام محدود شده باشن چون همش باید دنبال لباس یقه گشاد و دکمه دار و ترجیحا نخی بگردم. اما بدتیپ نیستم. اره لباس منم خیس میشه. ولی خوب ادم عوض میکنه. بله شکم آدم طول میکشه تا برگرده سر جاش. ولی همت میخواد. شکم بند بستن آسون نیست یا خیلی باید مرد باشی با همه خستگیت ورزش هایی که تو بیمارستان بهت یاد میدن رو تو خونه ادامه بدی. ولی همه اینا به تو بستگی داره. من تو هفته اخر بارداریم کلی برای خودم خرید کردم فقط. برام مهم بود که وقتی از بیمارستان ترخیص میشم یه مامان خوش تیپ باشم. مانتو سفارش دادم، نیم بوت خریدم، روسری گرفتم، لوازم ارایشم رو شارژ کردم 

همه حرفم اینه که، تو هر قشری همیشه آدم خوش سلیقه و بدسلیقه پیدا میشه. حتی قشر مادرها! اینکه ما بخوایم تو کدوم دسته باشیم به ما بستگی داره. اراسته بودن کار سختی نیست. دوش گرفتن پنج دقیقه ای کسی رو نمی کشه که بعضیا بخوان بوی عرق و شیر ترشیده بدن! اون تصویر کارتونی واقعا اثر خیلی بدی رو ذهن داشت. اگر باهاش موافق بودی که باعث انزجار بیشتر خودت از خودت و شرایطت و بچه ت میشد. اگرم مخالف بودی پر از تلخی میشدی از به تصویر کشیدن چیزی که تو وجود حتی یک نفر دز اطرافیانت که مادر شدن ندیدی! 

راستی یه سری غر جدید دارم از آدم های دور و نزدیک که در اولین فرصت میام میریزم سرتون :دی 

من غر نزنم پس کی بزنه؟ :دی


ساعت چهار و نیم صبحه. صدای خروس همسایه از پشت پنجره های دوجداره، نرم و آروم پخش میشه تو خونه. صدای نفس کشیدن مامانم رو که توی هال - احتمالا هوشیار و منتظر -خوابیده رو میشنوم و خیالم راحته اگر مشکلی باشه اون هست. سین و دُری توی اتاق خواب هفت پادشاه رو می بینن و اون وسطا دُری هر از گاهی یه سر و صدای بامزه ای از خودش در میاره. من؟ گوشه مبل چنبره زده م در حالیکه ماسک روی صورتمه، یه کاسه سوپ گرم خورده م و منتظر گلوم نرم بشه تا بتونم بخوابم. بله، سرما خورده م! اونم شدید و پیگیر. احتمالا به خاطر کم خوابی بدنم ضعیف شده. دو سه شب اول به خاطر درد بخیه ها نمی تونستم به پهلو بشم و طاق باز هم که میخوابیدم جای آمپول توی کمرم درد میگرفت. بعد از سه روز هم که دکتر تشخیص زردی داد و گفت دُری باید چهل و هشت ساعت زیر دستگاه بخوابه. چه چهل و هشت ساعتی. هرکی تجربه ش رو داره می فهمه من چی میگم. ما دستگاه رو آوردیم خونه. همراه دستگاه یه ماما هم اومد که یکی  دو ساعت بود و همه چیز رو توضیح داد و چه خوب که یه ادم متخصص تمام توضیحات و احتمالات رو برامون گفت. وقتی رفت، من بی صدا رفتم تو اتاق، کنار تخت، زل زدم به طفلک معصومی که با بدن و چشم بند سفید خیلی سفت، زیر دستگاه تند تند نفس میکشید و شکمش بالا پایین می رفت. به خودم که اومدم، اشکام از چونه م میچکیدن و شونه هام از گریه می لرزیدن. سین که اومد تو اتاق محکم بغلم کرد و اشکا شدن رود، شدن دریا. قلبم انگار تاب اینهمه احساس و دلسوزی رو نداشت. قلبم برای جا دادن اینهمه حس مادری هنوز خیلی کوچیک بود.

القصه. دو روز سخت، خیلی سخت گذشت. زردی  پایین اومد و دستگاه برگشت به مرکز. ولی بدن من از بی خوابی و خستگی ضعیف و ضعیف تر شد تا بالاخره زمینم‌زد. سرماخوردگی سنگین، تب و لرز شدید، گلو درد، ضعف. الان چند روزه که مریضم و مجبورم خودمو بکشم هرجوری که هست، چون حتما شنیدید که مادره دیگه!

راسش من تمام غرهای بارداریم رو اینجا زدم. واقعا انصافه که خوبی ها و خوشی ها رو اینجا نگم؟ نگم که وقتی دُری تو خلسه ی بعد از شیر، تو بغلم مست و خوشحال لبخند میزنه و هر از گاهی لبای سرخش چیزی رو که نیست مک میزنن، من فقط غرق تماشا میشم؟ نگم‌که انگشت های کوچولوش، دماغ نقلیش، چونه گردش، مژه های فر خورده ش، همه چیزش برای من عین توحیده؟ که روزی هزار بار میگم الله اکبر خدایا تو چقدر توانایی! اخه اینهمه ظرافت چطور ممکنه؟ نگم که مهر مادری شکفت. حتی با همه ترس ها و حذرها.قلبم می لرزه براش.


پ.ن: نمی تونم اسمشو کامل بنویسم چون نمی خوام توی سرچ گوگل بیاد!


از روزی که مرضیه بالاخره! تونست بیاد پیشم، استرسم کمتر شد. خودش اگر بدونه همچین اثری داشت اون یک ساعت دیدار، مطمئنم از خودش خیلی عصبانی میشه که ۸ ماه طول کشید تا همدیگه رو ببینیم. مرضیه یه حرفی بهم زد که تو این مدت شاید خیلی ها خواستن بگن اما چون از عمق تجربیات خودشون برنیونده بود، من زیاد نمیتونستم باورش کنم. اینکه "دعای مادر باردار برآورده س". مرضیه برام از تجربه خودش گفت. از اینکه سر سارا، بعد از نماز برای دونه به دونه و ریز به ریز زندگی سارا دعا میکرده. حتی به طور مشخص درباره ظاهر و اخلاقش! مسگفت باورت نمیشه مریم ولی برای هرچی دعا کردم، سارا دقیقا همون شد. ظاهر که جای خود، حتی براش دعا کرده بوده که هرجا میره محبوب باشه و من واقعا این حرف مرضیه رو تایید میکنم که سارا یه شخصیت کاریزماتیک خیلی جذاب داره! محاله این بچه رو ببینی و تو ذهنت موندگار نشه. 

از وقتی مرضیه اینو گفت انگار که فکرم جمع و جور شد. دیگه وقتایی که حال خوش بهم دست میداد با یه ایمان قلبی خیلی بیشتری شروع میکردم به دعا کردن. فقط خیلی حیف که دیر اسنا رو بهم گفت و من دیگه فرصت زیادی ندارم. می دونین چند روز؟ ۸ روز! (همین الان دستم روی کیبورد گوشی ماتش برد!)

امروز یه ساک کوچیک با حداقل وسایل چیدم. بهم گفته ن بیمارستان همه چیز میده پس من فقط چیزایی که بیشتر به سوسول بازی مربوطه برداشتم. خدا کنه همه چیز خوب و اروم پیش بره. 

به دوره بارداریم که فکر میکنم واقعا بارداری خوبی بود. در مقایسه با خیلی های دیگه میگم که واقعا اذیت میشن. شاید اینجا خیلی غر زده باشم، ولی در واقعیت خدا رو خیلی شاکرم که بارداری سختی نداشتم. اگر استراحت مطلق بودم، یا کمردرد داشتم، یا ویار خیلی غیر قابل تحمل، اگر شب تا صبح نمی خوابیدم یا اسید معده م بیچاره م میکرد، اگر فشارم بالا بود یا دیابت بارداری میگرفتم یا مسمومیت بارداری یا حساسیت شدید به جفت اگر هرکدوم از اینا اتفاق میوفتاد واقعا این ۹ ماه میشد عذاب. من از تنها چیزی که اذیت شدم پف چهره م بود که اونم مهربونی سین خیلی تسکینش میداد. وقتی ناغافل میدیدم بهم زل زده و وقتی نگاهش میکردم با لبخند میگفت خوشگل من. من با خجالت میخندیدم و میگفتم مدسی که بهم روحیه میدی با اینکه خیلی زشتم! ولی اون بازم لبخند میزد و میگفت: من چیطی در درون تو می بینم که فرای ظاهره و کسای دیگه نمی بیننش.! 

می دونین؟ من خیلی حرص میخوردم از کسایی که از اول بارداریم میخواستن هی بهم فرو کنن که دوران بارداری بهترین دوران زندگی آدمه. من به مشکلات بارداری نگاه میکردم و به زیر و رو شدن روند زندگیم و واقعا درک نمی کردم چرا اینو میگن. هنورم معتقدم خیلی دوره های بهتری تو زندگی ادم وجود داره و بارداری بهترینش نیست. اما بذارین اینو براتون از تجربه شخصی بگم که بارداری می تونه خیلی شیرین بشه اگر و فقط اگر همسری همراه و مهربون و با درک داشته باشین. سین ای که من توی این ۹ ماه دیدم با سین ای که یازده ساله میشناسمش یک دنیا فرق می کرد. نه اینکه بگم قبلا نامهربون بود، نه. اما تو این دوران من گذشت ها، صبوری ها و دلجویی هایی ازش دیدم که گاهی حتی باورش برام سخت بود. میدیدم که در اولویتم و این حس در اولویت بودن آدم رو میتونه تا عرش ببره! فکر میکنم وقتی قدیمی ترها میگفتن بچه که بیاد زندگی گرم میشه منطورشون همین احساست خفته ایه که تو وجود ادمها بیدار میشه و صمیمیت بوجود میاره. (مطمئنا نه برای همه)

خلاصه که به دعای تک تکتون نیاز دارم. و دعای گوی همه تون هستم. شاید نتونم دونه دونه اسم ببرم اما هرکی تا الان التماس دعا گفته توی دعای جمعی حتما جاش دادم. دیگه مطمینم که دعای مادر باردار بالا میره

ماچ به لپاتون


الان که دارم می نویسم، روزی به غایت شلوغ اما مفید داشته م. و گرچه بدنم دیگه نمیکشه و الانه س که از هم بپاشه، ولی روحم تا حد خیلی زیادی قرار گرفته و از فکر و خیالم کم شده. همین الان دوتا آقا دارن تخت سرکار علیه رو سر هم می کنن (که سری قبل به خاطر اشتباه تو رنگ پارچه مجبور شدیم تخت رو پس بفرستیم) و یه آقای دیگه داره کارای برقی میکنه و تا دقایقی دیگه به نصب لویتر میپردازه :دی 

یه آقای دیگه م هست که ‌هر چند دقیقه یه بار میاد تو اتاق و میگه: خوبی؟ بخواب یکم :| 

از صبح مامانم و کارگر خونه، همه جا رو سابیدن و سابیدن و سابیدن. و البته که تموم هم نشد و کارگر خونه قرار شد فردا هم بیاد و به اتفاق خواهرم بقیه جاها رو بسابن و بسابن : دی  ولی اتفاق جالب امروز این بود که وسط اینهمه کار، لنگه پنجره هال و لنگه پنجره اتاق سرکار علیه، به فاصله نیسم ساعت از هم، به علت شکسته شدن لولاها، از جا کنده شدن :|  چطور ممکنه؟ به خدا اگه بدونم! آقای آچار فرانسه که الان داره برقکاری میکنه میگه گارگر خونه موقع تمیز کردن پنجره وزنش رو انداخته رو لنگه. وگرنه لولا مگه به این راحتی میشکنه؟ من میگم کارگر خونه گفت من اسنکارو نکردم و منم نمی تونم تهمت بزنم. ولی خیلی لحظه بدی بود :| روز سرد بارونی وسط اینهمه کار، پنجره تم قالبی در بیاد :|   (بله بله! هستن کسایی که تو روز بارونی پنجره تمیز کنن :دی)

تازگی هرکی بهم می رسه ازم می پرسه طاقتت تموم نشده؟ دلت نمیخواد زودتر این روزا بگذرن؟ من مکث میکنم (گاهی هم نمی کنم!)، فکر می کنم (گاهی هم نمی کنم!) و میگم: نه! صدتا کار رو زمین مونده پاشه کجا بیاد؟؟ :|

ولی شما که غریبه نیستید. این سر شلوغی ها بهانه ای بیش نیست! شاید باورتون نشه ولی من هنوز آمادگی اومدن سرکار علیه رو ندارم :|  خدا وکیلی ترسناک نیست؟ یه موجود نحیف و وابسته که وجودش به وجود تو بسته س! بود و نبودش به تو وابسته س! تو! بله! تو! :|   ترسیدم آقا! شماها نترسیدید؟ نمی دونم چرا ولی احساس می کنم قراره زله بیوفته وسط زندگیم :)) یه همچین مامان باذوق و منتظری هستم! (راسش وقتی شبا صدای سین رو از اتاق سرکار علیه میشنوم که داره با لباسا و کفشا حرف میزنه و قربون صدقه میره، از این میزان نبود عواطف در درونم خجالت می کشم :دی  اصلا چیکار کنم آقا؟ هرکی یه جوره دیگه! ایش!)

خوب مثل اینکه کار تخت تموم شد! من برم یه نظارت بکنم همه چی سر جاش باشه :دی تا درودی دیگر بدرووووود!


داشتم از عرض خیابون رد میشدم و هم زمان دو تا موتوری با سرعت خیلی زیاد به سمتم می اومدن. کاملا محتمل بود حداقل با یکی شون تصادف کنم. و انقدر سرعت داشتن که اگر بهم میزدن لابد جا به جا می مردم! تو اون چند هزارم ثانیه که من تصمیم بگیرم وایسم یا سریعتر رد بشم، و موتوری ها تصمیم بگیرن مسیرشونو عوض کنن یا به راهشون ادامه بدن و نجات رو به خودم بسپرن، من فقط یه چیز جلوی چشمم اومد. دستای کوچولوش وقتی موقع شیر خوردن دور انگشتم میپیچن و هی آروم باز و بسته میشن. من تو اون کسر ثانیه بین مرگ و زندگی فقط به این فکر کردم که دیگه نمی تونم این دستا  رو ببوسم و سخت غمگین شدم.

مادر شدن خیلی عجیبه. 


پ.ن: عنوان به زبان مازنی یعنی آدم درخت بشه، مادر نشه!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

هیئت محبان المهدی وظیفه منتظران حضرت مهدی (عج) چیست؟ coengcp5 rumah روانشناسی روزهای لاندا سیستم تخلیه دود | تخلیه هوای دود پارکینگ | جت فن پارکینگ سالم زيبا چت آشپزباشی معماری